ما کارمون گول خوردنه
و خیلی خوشحال هم گول میخوریم
مردم و فروشنده ها هم از این خطای دیداری و شنیداری ما در قالب یک ترفند تبلیغاتی ) استفاده میکنن، حسابی گولمون میزنن
چی؟
به یک گفتگو توجه کنید:
مهشید( با خوشحالی در حالیکه آستین مصطفا رو گرفته و ت میده): مصطفاااااا اینو برام بخرررررررر فقط 39900 تومنه
مصطفا (بدون لبخند):یعنی چهل تومن
مهشید ( با قیافه شگفت زده و در حال پافشاری): نههههههه چهل تومن که نیست خیلی ارزون تره
مصطفا ( با یک ابرو بالا): یعنی 100 تا یک تومنی.
.
بدون شرح
بعله عزیزانم .
گاهی وقتا میدونی دارن ازت استفاده ابزاری می کنن و زمانی که کارشون تموم بشه دورت میندازن،
دلت میشکنه .
اما دوست داری بمونی چون باید کاری رو که دلت دوسش داره به انجام برسونی.
ای مخاطب خاص: آدمها نادون نیستن، گاهی وقتا با کمال میل عقلشون رو خاموش می کنن
تو به خودت نگیر
لطفا
یه شب بیرون بودیم یکی از مشتری های مصطفا میخواست مانده بدهی شو بده زنگ زد و از آقا جان پرسید کجایید تا بیارم ما هم همون موقع نزدیک ساختمون تک بودیم آقاهه اومد اونجا و شروع به صحبت کردن مصطفا گفت مزاحمتون نشم کار دارید اون با دلخوری گفت:
خانومم خونه مهمونی زنونه داره من اومدم بیرون دارم برای خودم دور میزنم حوصلم هم سر رفته تا اونا برن من برم خونه
بشدت خشمگین شدم و با عصبانیت به مصطفا گفتم یعنی خانوم های دوست و آشنا اینقدر مهم هستن که باید بخاطرشون همسرشو از خونه بیرون کنه؟ که توی سرما تو خیابون دور بزنه؟ چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟!!!!!!!!
اصلا این مهمونی های زنونه چی هستن؟ چرا باید مهمونی هاتون طوری باشه که نباید همسراتون باشن؟
خدا نکنه جایی که همسرم نباشه پا بذارم خدا نکنه بخاطر غریبه ها همسرم رو از خونه بیرون کنم .
خدا برای خودخواهی هامون مارو ببخشه آمین
به رضا گفتم : یه مشتری دارم که هی نظرشو عوض میکنه انگار خودش نمیتونه تصمیم بگیره همش حرفاشو توسط یه نفر دیگه میرسونه انگار میترسه تا الان 4 بار حرفشو برگردونده چکارش کنم؟
گفت: آدمهای کوچیک نیاز به کسانی دارن که توی تصمیم گیری کمکشون کنن
راست میگه
این مشتری من که یه فست فود داره و از آدمهای کوچیک دنیاست متاسفانه حجم بزرگی از فضا رو اشغال کرده .
"با عرض ارادت و احترام به همه رستوران دارهای با شعور و چاق و با کلاس"
یه داستان برای بهناز تعریف کردم بنام
موش مهربون و بهناز
یه روزی بهناز گشنش بود رفت در یخچال رو باز کرد که یه چیزی برداره بخوره
همون موقع چشمش افتاد به یه موش مهربون که توی خونه بهناز اینا زندگی میکرد، موشه خیلی هم گشنه بود و داشت بهناز رو نگاه می کرد بهناز لقمه شو با موش مهربون تقسیم کرد. داستان تموم شد
نتیجه گیری بهناز از داستان:
ما نتیجه میگیریم که نباید جلوی یه موش مهربون در یخچال رو باز کنیم
بعله بالواقع من زمین گیر شدم از این نتیجه گیری
یه "بازی" هست به نام جرات و حقیقت که من چند روز پیش باهاش آشنا شدم
مثل بازی مافیا که باهاش آشنا شدم
فقط در حد آشنایی
این وقت گذرونی عجیب توجه منو به فقط یک چیز جلب کرد اونهم پاسخ اون کسی که ازش سوال می شد نبود بلکه
"کسی که می پرسید توجه منو جلب کرد"
اون چی پرسید؟
چرا پرسید؟
چطوری تونست این پرسش رو به زبون بیاره؟
می خواد از این پاسخ چه استفاده ای بکنه؟
و.
به جرات میتونم بگم می تونی از روی پرسش های یک نفر شخصیت واقعی شو بشناسی
مراقب آدمهای دورتون باشین
اینهم اسمش بازی نیست بی حرمتی و ورود افراد به حریم خصوصی دیگرانه با هدف مشخص
یکی دو هفته پیش شش نفری برای دره پیمایی به ارتفاعات هزار مسجد رفتیم، بارون شدیدی که شب پیش اومده بود راه رو در قسمت هایی به شدت گلی کرده بود که حرکت با ماشین رو سخت میکرد ( چون باید مسیری با ماشین طی می شد تا با وسایل فنی به بالا برسیم و سپس به دره رو برای فرود و پیمایش وارد بشیم)
در راه چندین بار توی گلها گیر کردیم اما با هم ماشین رو با نشاط وقدرت و رانندگی خوب و سرزندگی اعضا گروه از گل و لای خارج کردیم و به بالا رسوندیم در میان راه در حالیکه تا بیست سانت داخل گل فرو رفته بودیم یک گروه کوهنوردی معروف به نام . ( اسمشونو باید بگم؟) چند متری ما بالا میرفتند و در حال رقصیدن هم بودن رو دیدیم
همه فکر کردیم الان با فوج کمک کننده ها روبرو میشیم در حالیکه نه تنها کمک نکردند و رد شدن بلکه همچنان در حال رقصیدن هم بودند برامون جالب بود ما سه تا خانوم داریم ماشین رو هل میدیم اما دریغ از یک پیشنهاد کمک
میخواستم بدونم این عزیزان دلبند چه کسانی هستند که برای آیندگان ازشون به عنوان الگو یاد کنیم
بلند پرسیدم کدوم گروه هستین؟
یکی گفت "." ( اسمشو باید بگم؟)
با تعجب گفتم سرپرستتون کیه؟
همون یکی با کمی احساس خطر گفت برای چی میپرسی؟
گفتم برای اینکه خودم یم حق دارم بدونم
گفت ( اسمشوباید بگم؟)
خیلیییییییی خوب بود انتظار اینو نداشتم شاید هر اسمی غیر از این
گفتگویی بین شش نفرمون در گرفت شگفت زده شده بودیم
بالا که رسیدیم سرپرست مهربون و همیشه خنده رو گروه به ما نزدیک شد و من مراتب اعتراض خودم رو به ایشون ابراز کردم
پاسخ ایشان در کمال ناباوری من:
""""مهشییییید جان جوووونن دیگه!!! اون زمانا گذشته الان دیگه فرق کردن """"
گفتم مگه همون زمانا اول اخلاق یادمون ندادین بعد کوهنوردی؟ مگه عقب دارمون نکردین که با ناتوان ترین افراد باشیم تا صبر رو یاد بگیریم مگه کمک کردن رو یاد ندادین بهمون پس چرا اینا ؟
گفت دوره شما گذشت!!!!!
درباره این سایت